شعر

1404/2/10

غزل شماره 2075

توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن

هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من

تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضه‌ای است دو عالم توی دو صد معدن

تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن

بساختی ز هوس صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن

مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن

تو باده‌ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن

تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا